,

#من_پسرم

#قسمت_98

 


به شدت کلافه م و نمی دونم چیکار کنم. مامان من با یه مرد غریبه اینقدر راحته؟
چرا تا حالا چیزی متوجه نشده بودم؟ یعنی این مرد قبلا هم به خونه م اومده بوده اونم وقتی که من نبودم؟ هیچی نمی دونم و همین اذیتم می کنه.
 به سمت آشپزخونه قدم بر‌‌می دارم ولی شک دارم برای داخل شدن. یعنی با ورودم چیز ناخوشایندی رو نمی بینم؟ تردید رو کنار می زنم و قدم آخر رو برمی دارم و از درگاه عبور می کنم. مامان با پیراهن آستین کوتاه و موهای باز جلوی گاز ایستاده و داره چایی درست می کنه! یه پسر جوون حدودا سی ساله هم به دیوار تکیه داده و باهاش حرف می زنه. ربطشون بهم رو نمی فهمم!  این پسر کیه؟
مامان پشت به منه. قبل از اینکه لب باز کنم و چیزی بگم پسره من رو می بینه. سریع حرفش رو قطع می کنه و متعجب می گه:
- خاله نگفته بودی مهمون داری.
خاله؟! مگه من خاله هم دارم؟ تا جایی که به خاطر دارم از یه سری فامیل هامون جدا شدیم ولی چیز زیادی به خاطر نمی آرم. نگاهم توی صورت پسره می چرخه و به چهره ی مامانم می رسه. بخاطر افکارم از مامانم خجالت می کشم. من چم شده؟! بعد از این همه سال به مادرم شک کردم!
مامان به سمتمون برمی گرده و با لبخند رو به پسره می گه:
- رهام ببین می شناسیش؟
رهام؟ دفعه اوله  این اسم به گوشم می خوره! یعنی واقعا پسرخاله مه؟
پسره مثل اینکه تازه چیزی رو به یاد آورده باشه شال رو به سمت مامان می گیره: 
- متاسفانه به یاد نمی آرم خاله جان. از پسرهای فامیله؟
مامان با خنده شال رو ازش می گیره و دوباره روی دسته صندلی برش می گردونه:
- نیازی بهش نیست.
پشت می کنه به هر دومون و به سمت سبد میوه ها می ره:
- دخترمه؛ نفس.
چشم های رهام تا جایی که جا داره باز می شن و با چهره و صدایی که نشون می ده به شدت تعجب کرده کلمات رو به زبون می آره:
- اوپس! نفس؟!
خودش رو نمی تونه کنترل کنه و روی لب هاش لبخندی طرح می زنه. دستش رو به سمتم دراز می کنه:
-  ببخشید نشناختمت خوبی؟
باهاش دست می دم و همزمان با عقب کشیدن صندلی پشت میز می نشینم:
- مشکلی نیست. خوشبختم.
صدا و مدل حرف زدنم رو که می بینه باز هم تعجب می کنه ولی چیزی نمی گه. فقط با چشم هاش از بالا به پایین با دقت نگاهم می کنه.
مامان با سینی چای و ظرف کیک کنارمون می نشینه:
- خب رهام خان اینم نفس که اینقدر مشتاق دیدارش بودی.
مشتاق دیدار من؟ مگه من رو از قبل می شناخته؟
 رهام فنجون چاییش رو برمی داره:
- آره ماشاء لله حسابی بزرگ شده برای خودش. باور نمی شه که همون دختر بچه ی شیطون باشه.
هه! دختر.
در سکوت تکه ای کیک می خورم و به حرف هاشون گوش می دم.
- خب چه خبر از مامان اینا؟
چای رو از لب هاش فاصله می ده:
- سلامتی. اومدم یه سری مسائل رو حل کنم.
مامان ظرف میوه رو به سمتش می گیره:
- اوقاتمون رو با این حرف ها تلخ نکن؛ می دونی که درست شدنی نیست.
ابروهام کمی بهم نزدیک می شن. چی درست شدنی نیست؟ مامان دیگه چی رو بهم نگفته؟
رو به مامان می گم:
- نگفته بودی خاله دارم.
در حالی که داره سیب توی دستش رو پوست می گیره می گه: 
- لزومی نمی دیدم برای گفتنش.
رهام دونه انگوری رو به سنتم می گیره:
- علاوه بر خاله، دایی و مادربزرگ هم داری.
مامان اسم رهام رو بلند و توبیخ گرانه ادا می کنه‌ . بدون توجه به انگوری که جلوم گرفته شده، دستم رو به سمت مامان بالا می برم:
- بذار بگه.
آرنج هام رو روی میز می ذارم و کمی به سمتش خم می شم. جدی توی چشم هاش خیره می شم:
- بگو می شنوم. این همه فامیل کجا بودن و یهو از کجا پیدا شدن؟
جدیت کلامم ابروهاش رو به سمت بالا حرکت می ده‌.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:46 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب