,

#من_پسرم

#قسمت_97

 


از جام بلند می شم و دست به کمر سرم رو به سمت بالا می گیرم. از شدت خشم و عصبانیت ذهن و زبونم قفل شده، فقط تند تند نفس می کشم.
بلند می شه و کنارم می ایسته.
- کیا؛ کمکم می کنی؟
با شنیدن جمله ش به سمتش می چرخم و دستم توی هوا مقابل صورتش مشت می شه.
- آخه چی بهت بگم لعنتی.
دست مشت شده م رو توی دست های گرمش می گیره و قطرات اشک بیشتری توی چشمش حلقه می زنه:
- خواهش می کنم. اگه می تونی کمکم کن.
وای خدای من؛ این دختر پاک کرکره ی عقلش رو پایین کشیده!
با این کار هاش داره دیوونه م می کنه. داره خودش رو بدبخت می کنه و روی آبروش شرط بندی می کنه که چی بشه؟
دست هاش رو روی صورتش می ذاره و هق می زنه:
- هیچ کس منو درک نمی کنه. تو هم روی  همون بقیه.
بی خیال تمام حس های بد می شم و با کنار زدن دست هاش از روی صورتش، بغلش می کنم. دستم محکم دور شونه هاش قرار می گیره و با صدای دورگه ای می غرم:
- من اگه چیزی می گم برای خودته احمق.
حلقه ی دستش دور کمرم محکم  می شه  و اشک هاش مانتوم رو خیس می کنن.
- منِ احمق عاشق کسیم که پسم می زنه. به خدا کمکم نکنی رگم رو می زنم که هم خودم بمیرم هم بچه ی توی شکمم.
- تو خیلی غلط می کنی!
بر خلاف میلم لب هام رو حرکت می دم و جملاتی رو که دوست ندارم به زبون می آرم:
- دوباره باهاش حرف می زنم ولی وای به حالت، وای به حالت اگه پست بزنه، نابودت می کنم کتی.
با تموم شدن جمله م از نرص و خشم محکم تر از قبل توی بغلم فشارش می دم.
 به درک که از بغل کردنش حس خوبی بهم دست نمی ده. به جهنم که این اواخر نسبت به دختر ها حساسیتم بیشتر شده و بعضی دختر ها حتی تحریکم هم می کنن! به عبارتی اصلا دیگه مهم نیست که بغل کردن کتی عصبیم می کنه و افکارم رو منحرف می کنه.
با مشت توی شونه م می کوبه و بین گریه می خنده:
- نامرد دیگه اذیتم نکن.
دیگه تحمل این وضعیت داره برام سخت تر از سخت می شه. بیشتر از این نمی تونم نزدیک بودنش رو تحمل کنم، از خودم فاصله ش می دم:
-شماره ش رو بده.
شماره رو می گیرم و با وجود اکراهی که برای قبول کردن داره بالاخره راضیش می کنم تا چند روز دیگه ببینمش.
چرا دارم این کار رو می کنم؟ خودم هم نمی دونم... فقط می دونم می خوام کاری رو بکنم که کتی می خواد.  کاری که کتی دلش می خواد.

گوشی رو توی جیبم هل می دم و بدون نگاه کردن به صورتش قدمی به سمت جلو برمی دارم. بند کیف کولیم رو می کشه:
- از دستم عصبانی نباش.
می ایستم و نفس عمیقی می کشم:
- هیس. هیچی نگو.
کیفم رو از دستش بیرون می کشم و قدم هام رو تندتر می کنم. نمی دونم می خوام کجا برم یا چیکار کنم، فقط می دونم از لحاظ روحی بهم ریخنم و نباید یه جا بمونم وگرنه اساسی قاطی می کنم.

با یه حال خراب و اعصاب بهم ریخته وارد خونه ی ساکت و خالیمون می شم. یک راست به سمت اتاقم می رم و بلافاصله مانتوم رو از تنم می کنم. یه گوشه ی اتاق کز می کنم و زانوهام رو به بغل می گیرم.
 سرم رو روی زانوهام می ذارم و دستم هام رو محکم دور پاهای دولا شده م زنجیر می شه. عصبانیم، ناراحتم، نمی دونم چم شده فقط می دونم حالم بد جور خرابه.
 ما هردومون دختریم چطور امکان داره من با دیدن بدن کتی یا بغل کردنش تحریک بشم؟ وقتی بغلش می کنم عذاب وجدان می گیرم بخاطر افکاری که توی سرم می پیچن، بخاطر صداهایی که توی ذهنم زوزه می کشن.
 از بس خود خوری کردم دارم روانی می شم. فکر کنم باید ازش فاصله بگیرم؛ می ترسم خطری براش داشته باشم.
داره چه بلایی سرم می آد؟! بعد از سال ها اشکی از گوشه ی چشمم می چکه. حالم از خودم بهم می خوره که همچین حسی نسبت به تنها دوستم دارم.
 با شنیدن صدای مامان و مردی غریبه کنجکاو از جام بلند می شم و به سمت کمد می رم. سریع پیراهن و شلواری می پوشم و قطره ی اشکم رو پاک می کنم. جلوی آینه موهام رو مرتب می کنم و  دست به جیب و با حالت جدی که به خودم می گیرم از اتاقم بیرون می زنم.
صدا رو دنبال می کنم و به آشپزخونه  نزدیک می شم.
سابقه نداشته مردی توی خونه مون رفت و آمد داشته باشه!  ده سالی می شه دور از هر نوع فامیل و آشنایی داریم زندگی می کنیم؛ فقط بعضی وقت ها مادربزرگ برای دیدنمون می آد یا مامان خودش تنهایی به دیدنش می ره.
حالا حضور یه مرد غریبه توی خونه، چه معنی می تونه داشته باشه؟
نزدیک در آشپزخونه م که صدای خنده های مامان توجهم رو جلب می کنه و پاهام متوقف می شن.
 آخرین باری که خندید کی بود؟ اصلا یادم نمی آد ولی حالا با صدای بلند داره قهقه می زنه! قدم دیگه ای بر می دارم که صدای مرد اخم هام رو در هم می کشه:
- پالتوت رو در بیار اینجوری که اذیت می شی.
سنسور هام فعال می شن؛ چه خبره اینجا؟!
باز هم صدای مرد گوشم رو آزار می ده:
- تا کی تنهاییم؟ نفس کی می آد؟
کنار در آشپزخونه می ایستم و جواب مادرم رو می شنوم:
- یادت رفته قبلا که بهت گفتم دانشجوعه. الان هم کلاس داره، بعدشم می ره پیش دوستهاش، حالا حالا نمی آد.
قیافه هاشون رو نمی بینم ولی صداشون داره دیوونه م می کنه.
- آها راست می گی گفته بودی. حیف شد خیلی دوست داشتم ببینمش.
دستم رو محکم به صورتم می کشم و در آخر مشتش می کنم. صدای این مرد عجیب برام آشناست؛ یعنی کی می تونه باشه و توی خونه ی ما چیکار داره؟
مگه این ساعت مامان نباید سر کارش می بود؟ می خوام بدونم دقیقا توی خونه چیکار می کنه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:47 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب