,

#من_پسرم

#قسمت_96

 

خودکار آبی رو توی دستم می گیرم و مشغول حل مسئله ای که استاد داده می شم. به شدت عصبیم ولی باید سوال های داده شده رو حل کنم.  با کتی هم اساسی کار دارم؛ قرار بود امروز دانشگاه باشه ولی الان کلاس آخره و هنوز نیومده.
فقط لحظه شماری می کنم که این دقایق آخر هم تموم بشه و برم سر وقتش.
دیگه کارش به جایی رسیده که من رو می پیچونه!
به محض شنیدن خسته نباشبد استاد کیفم رو روی دوشم می ندازم و از کلاس بیرون می زنم. گام هام رو تند تند بر می دارم و بند کیفم توی دستم به شدت فشرده می شه. وای به حالت کتی، مگه اینکه دستم بهت نرسه. از دست بی فکری هاش در جال انفجارم. واقعا نمی فهمم چرا داره اینکارها رو می کنه!
به سمت خروجی پا تند می کنم که صدای ضعیفی اسمم رو به زبون می آره.
- کیا...
در جا متوقف می شم و به طرف صدا می چرخم.  با دیدن چهره ی رنگ پریده ی کتی راه رفته رو بر می گردم و خودم رو بهش می رسونم. توی فاصله ی چند قدمیش می ایستم و توی چشم های بی روحش خیره می شم:
- به به بالاخره رخ بنمودین خانوم!
گوشه ی مانتوش توی دستش مچاله می شه. لب هاش محکم روی هم فشار می آرن ولی فقط سکوتش رو می شنوم. قدمی به جلو برمی دارم و تن صدام رو پایین تر می آرم:
- کری؟ یازبونت رو خر خورده؟
چشم های عسلی رنگش رو به نگاهم می دوزه و لب هاش از هم فاصله می گیرن: 
- چی بگم؟
- من رو کشوندی اینجا که برام یه سری چیز ها رو توضیح بدی نه اینکه بِر و بِر نگام کنی!
انگشت هاش رو توی هم می پیچه:
- خب...خب...‌
راحت نبودنش اونم وسط دانشگاه رو حس می کنم. از دستش می کشم و به سمت یه گوشه ی خلوت می برمش. با هل دادن روی صندلی ها می نشونمش:
- حال مثل آدم توضیح بده. من من کنی یه جوری می زنمت که دیگه بلند نشی.
خشمم رو خیلی خوب داره حس می کنه و خودش هم می دونه که الان نباید کاری بر خلاف خواسته م انجام بده. 《باشه》 ش رو که می شنوم بدون لحظه ای درنگ می گم :
- کجا بودی این یک ماه رو ؟
با به یاد آوردن بچه بازی اون روزش  لحن صدام به طرز عجیبی جدی و خشن می شه.
- باید دقیقا روزی که با دکتر وقت گرفتیم کجا غیبت بزنه؟
کمی توی جاش جا به جا می شه و زبونش رو بالاخره حرکت می ده:
- اصفهان، خونه ی خاله ترلان.
نزدیک تر بهش می نشینم و می غرم:
- تو قرنی یه بار خونه ی هیج بنی بشری نمی ری حالا یک ماه خونه ی خاله ای که دل خوشی ازش نداری چه غلطی می کردی؟
کمی مکث می کنم ولی نمی تونم زیاد ساکت بمونم:
- دختر تو مگه بچه ی که داری از واقعیت فرار می کنی؟ یه غلطی کردی حالا باید جورشم بکشی. این در رفتنات چی رو ثابت می کنه؟
سکوت می کنم و سکوت می کنه. سکوت من پر از حرفه و سکوت کتی برام نامفهومه. سکوتش رو نمی فهمم همون جوری که کار های اخیرش رو نمی فهمم و مدام دارم از کتایونی اخیرین می شناسم مبهوت می شم.  بی طاقت و کلافه صورتش رو به سمت خودم می چرخونم و مجبورش می کنم نگاهم کنه. باز هم اشکش دم مشکشه! من در عجبم این همه اشک رو از کجا می آره.
- مگه با تو نیستم ؟ چرا عین خیالت نیست که ...
صدام رو پایین تر می آرم و کنار گوشش زمزمه می کنم:
- تو دو ماهه حامله ای. دختر گیج کسی بفهمه مخصوصا پدرت، دارت می زنن! باید زودتر این خراب کاریت رو ماسمالیش کنی.
بین حرفم می پره:
- می گی چیکار کنم؟ نمی تونم خب.
- چی رو نمی تونی؟ یعنی یه سقط برات دردش بیشتر از آبروریزیه؟  اصلا سقط یه جنین دو ماهه دردش بیشتر از زایمانشه؟
با دست هاش نخ های اضافی شالش رو به بازی می گیره:
-اصلا مشکلم این چیزها نیست.
ماجرا داره جالب می شه. یعنی دیگه چی رو بهم نگفته؟
ازش فاصله می گیرم و  به صندلی تکیه می دم:
- بگو می شنوم.

دوباره نگاهش رو به زمین می دوزه و کلمات رو شمرده شمرده و با مکث بیان می کنه:
- من... من عاشقشم. می خوام این بچه پدرش رو بهم برگردونه.
با شنیدن حرفش بیشتر از قبل عصبی می شم و ابرو هام توی هم تنیده می شن.
کتی عاشق شده. باور کردنش برام غیر ممکنه؛ الان وقتش نبود، الان اصلا آمادگی شنیدن این حرفش رو نداشتم.
یعنی باید باور کنم که عاشقش شده؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:49 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب