,

#من_پسرم

#قسمت_94

 


نفس

 

چشم هام رو محکم بهم فشار می دم. دست هام به شدت مشت می شن و ناخن های هر چند کوتاهم گوشت کف دستم رو می خراشن. اصلا توی شرایط خوبی نیستم. افکارم مختششن. نمی تونم روی اطلاعات تمرکز کنم. یه پسر بیست و شیش ساله داره برام تعیین تکلیف می کنه برای اینکه عامل ننگمو کسی نفهمه! 
آهی... مثل یه فرشته پیدا شده و نجاتم داد ولی حالا داره حرف هایی می زنه که ترس رو به جونم می ریزه.
از وقتی چشم هام رو باز کردم دارم حرف هایی رو ازش می شنوم که  لحظه به لحظه مبهوت ترم می کنه.
 ترسم از جنسیت لعنتی خودم و پسر بودن آهی نیست؛ ترسم از خود مرگه. از اینکه به دست این گروه بمیرم و مادرم تنها بشه. رابطه خوبی با هم نداریم ولی همون جوری دورا دور برام خیلی با ارزشه.  من نباشم تنهاتر از اینی که هست می شه؛ اون هم توی این جامعه ی گرگ صفت!
ریلکس بودن همیشگی این پسر به شدت روی اعصابم خط می ندازه.
توی چشم های آهی براق می شم؛ چشم های که به طرز عجیبی مثل چشم های صاحب اسمش زیبان.
- تنها راهی که برام گذاشتی همکاری با خودته. بگو چی می خوای؟
گوشه ی لبش کمی کج می شه و این یعنی به هدفش رسیده.
- آفرین پسر خوب.
چشم هاش رو می بنده نچی می کنه و سرش رو به طرفین تکون می ده:
- ببخشید توی این مدت، بد عادت شدم؛ بانو!
با شنیدن کلمه ی《بانو 》از حرص دست مشت شده م رو محکم روی رون پام می کوبم که صدای قهقه ش توی خونه می پیچه. لذت می بره از  ترس و عذاب کشیدنم.
انگشت اشاره ش رو بالا می گیره و به سمت چپ کج می کنه:
- البته همون کیا بهتره.
چشمکی هم چاشنی جمله ش می کنه. پوفی می کشم و عصبی اسمش رو ادا می کنم.
صدای قهقه هاش مثل زهری می مونه که به وجودم تزریق می شه. بالاخره این صدای مسخره ش رو می بره و عکس یه پسر چشم و ابرو مشکی  تقریبا هم سن خودش رو نشونم می ده. حتی از توی عکس هم نگاه عجیبش رو حس می کنم. یه جذبه و ابهت خاص داخل اون سیاه چاله هاست.
- این سامه. به زودی می بینش. هیچ وقت نباید بفهمه دختری؛ اگه ذره ای بو ببره دخل دوتامون اومده.
عکس دیگه ای ازش نشونم می ده:
- بیست و هشت سالشه ولی اندازه یه خلافکار با سی سال سابقه کار تجربه داره و خطرناکه.
- چرا می خوای رییست رو بپیچونی؟
تک خنده ای می کنه که دندون هاش نمایان می شن:
- اینش به تو ربطی نداره؛ کاری که بهت گفته می شه رو بکن.
خوبه داره از ریلکس بودنش در می آد. سکوتم رو که طولانی می کنم خودش دوباره ادامه می ده:
-  کاری به این نداشته باش که کی به کیه؛ فقط بگو می تونی کاری که ازت می خوام رو بکنی یا نه؟
دستی به پشت لبم می کشم و خیره به نقطه نامعلوم رو به رو کلمات رو به زبون می آرم:
- از کجا معلوم راز دار خوبی باشه؟ چه تضمینی هست من کاری که می خوای رو بکنم و تو نزنی زیر همه چی؟
آرنج هاش رو روی زانو می ذاره و به سمتم خم می شه:
- اونی که دستش زیر ساطوره مجبوره اعتماد کنه.
نگاهم می چرخه و به چشم های جدیش می رسه. جدی و ترسناک! تنم برای بار چندم می لرزه. یه لرز خفیف از بدنم می ذاره.
- بدون حاشیه بگو دقیقا چی می خوای؟
از جاش بلند می شه  و از بالا بهم نگاه می کنه:
- فعلا چیزی ندونی بهتره؛ به موقعش بهت می گم چیکار کنی.
- اکی الان در رو باز کن من برم .
دستش رو به سمت در می گیره و می گه:
- از اولش هم قفل نبود؛ خوش اومدی.
بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت می کنم که صداش متوقفم می کنت:
- حالت خوب نیست مسابقه رو به بهانه آماده نبودن پیست عقب می ندازیم، ولی خودت رو حتما  آماده کن.
سری تکون می دم و از خونه بیرون می زنم. اصلا نمی دونم کجای این شهر درندشتم. خیابان جنگل مانند و سر سبز رو پشت سر می گذارم و دست به جیب به قضایای پیش اومده فکر می کنم.
 توی یه لحظه با به یاد آوردن کتی خشم کل تنم رو در بر می گیره.
 لعنت بهت کتی! کجایی؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 2:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب