,

#من_پسرم

#قسمت_89

 


دستش رو روی شقیقه هاش فشار می ده و کلافه از دردی که می کشه، می گه:
- (...) من باهات جایی نمی آم.
از بازوش می کشم:
- بلند شو حرف بزرگتر از دهنت نزن یاد می گیری!

تقلا می کنه ولی باز هم  تلاش هاش به جایی نمی رسه و ناچار سر پا می ایسته. به خودم تکیه ش می دم تا نیفته و مجبورش می کنم به راه رفتن. دوست نداره باهام بیاد ولی اختیاری از خودش نداره؛ آمپول و قرص هایی که وارد بدنش شدن دارن تاثیرشون رو می ذارن. با باز کردن در ماشین توی ماشین می نشونمش و بعد از چند دقیقه از بدن داغ و سوزانش دور می شم.
مدتی که می گذره؛ از گوشه چشم صورت غرق در خوابش رو می بینم. گوشه ی لبم رو به دندون می گیرم و به فکر می رم. الان من دارم کجا می برمش؟ چرا همچین ریسکی کردم و نجاتش دادم؟
دستی به گردنم می کشم و گوشه لبم از زیر دندونم رها می شه.
هنوز هم باورش برام سخته! چطور امکان داره یه دختر این مدت رو باهامون گذرونده باشه و متوجه نشده باشیم؟! اصلا از این ها گذشته مگه دوست ایمان، ماهان و سیا نیست پس چه جوری نفهمیدن؟
 دستی به پیشونیم می کشم؛ نکنه واقعا خبر داشتن و چیزی نگفتن؟!
پوفی می کشم و بی خیال این افکار می شم. جواب سوال هام رو باید پیدا کنم و برای رسیدن به پاسخ هام؛ کیا باید هر چه زودتر بیدار بشه.
 کیا... کیا... یعنی اسم واقعیش چیه؟
فرمون رو می پیچونم و توی کوچه می پیچم؛ ساختمان های همسایه هام رو تک به تک رد می کنم و جلوی خونه م از حرکت می ایستم. سویچ رو داخل جیبم فرو می کنم و از ماشین پیاده می شم.
به طرف در سمت کیا می رم. نگاهم توی صورتش می چرخه؛ حتی توی خواب هم غرور خاصی توی وجودش موج می زنه! ابروهای در همش لبخندی رو روی صورتم می آره؛ حتما داره خواب آسنات رو می بینه که اینقدر عصبی شده!
هر چی فکر می کنم به این نتیجه می رسم که تا رفتن داخل خونه خواب باشه بهتره.
با احتیاط خم می شم و روی دست هام بلندش می کنم. ریموت رو می زنم و وارد حیاط می شم؛ خیلی آروم راه می رم تا اگه درصدی هم احتمالا خوابش سبکه، بیدار نشه. البته با وضعی که داره بعید می دونم بیدار هم بشه بتونه کاری بکنه!
وارد خونه می شم  و خیلی آروم روی مبل سه نفره داخل سالن قرارش می دم.
هوا تقریبا تاریک شده ولی هنوز چراغی روشن نکردم، روی مبل نشستم و هر دو دستم رو زیر چونه م زدم. بدون کوچیک ترین صدایی فقط به جسم روبه رم زل زدم. لب زیرینم رو به داخل دهنم می کشم و دوباره آزادش می کنم. بعد از چند ساعت بالاخره تکون می خوره. بدون هیچ عکس العملی در سکوت بهش خیره شدم تا واکنشش رو بیینم. چند ثانیه می گذره تا پلک هاش تکون بخورن و با کشیدن دستش به صورتش؛ چشم هاش کامل باز می شه.
نگاهی به سقف می ندازه و بعد سمت چپ و در آخرین منزل نگاهش به من می رسه.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 4:44 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب