,

#من_پسرم

#قسمت_87


چند لحظه قبل بخاطر ضعفش در مقابل در آوردن لباسش نتونست مقاومت زیادی بکنه و حالا هم که دستش رو جلوی بدنش گرفته و سعی در بلند شدن داره. با دستم مجبورش می کنم که دوباره دراز بکشه و نتونه تکون بخوره؛ اونقدر سرگیجه و تب داره که دیگه تلاشی برای بلند شدن یا اعتراض نمی کنه، فقط بی حال و وار رفته چشم هاش رو داره محکم بهم فشار می ده. دستی به بینیم می کشم و دستم رو جلوی دهنم مشت می ‌کنم.
چشم هام رو با دقت روی بدنش می گردونم. به سمت بانداژ دور سینه ش دست می برم و با لمس کردنش مطمئن می شم که بانداژ برای چی بسته شده و توهم نزدم. هنوز دستم به بانداژه که صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی اخم هام رو در هم می بره و نمی دونم چی می شه که با صدای بلندی می گم:
- نیا تو.
صدای کفش جایی نزدیک در متوقف می شه و نگران می پرسه:
- چی شده آهی؟ اتفاق بدی افتاده؟ مگه خودت نگفتی آب بیارم؟
متفکر و بدون نگاه گرفتن از آدم روبه روم می گم:
- آب نمی خوام؛ نیا تو، گفت گرممه لباس هاش رو در آورده، نمی خوام بیای تو.
سریع تی شرت رو تنش می کنم و دستم رو روی پیشونیش می ذارم؛ چقدر داغه! تنش هم مثل کوره آجر پزی می سوزه.
با اخم های در هم رفته نگاهش می کنم؛ با وجود اینکه خودم بدنش رو دیدم ولی باز هم برام غیرقابل باوره! الان که باز هم تی شرت تنشه دارم به دیده هام شک می کنم!
کلافه دستی بین موهام می گردونم و نمی دونم الان باید چیکار کنم! چطور یه دختر وارد گروه شده و کسی نفهمیده؛ از طرفی الان ماهان با دکتر می رسه و احتمال متوجه شدن دکتر هم زباده. اگه دکتر بویی ببره، فهمیدن سام هم حتمیه و باد برسونه به گوش سام...
 دوست ندارم بلایی که سر سرینا اومد سر کیا هم بیاد. کیا برام یه مهره با ارزشه که می خوام حفظش کنم.
گوشیم رو در می آرم به ماهان زنگ بزنم که صدای حرف زدن دو تا مرد رو می شنوم و چند ثانیه بعد ماهان و دکتر وارد می شن.
دکتر به محض ورود سریع خودش رو به کیا می رسونه و معایناتش شروع می شه. ماهان کنارم ایستاده؛ از عقب دارم به دکتر نگاه می کنم و امیدوارم که نیازی به معاینه دقیق تر نباشه که دکتر چیزی رو متوجه بشه.
 نگاهم به دست دکتره که داره نبضش رو می گیره؛ کاش فقط به گرفتن نبض ختم بشه.
همچنان بدون هیچ حرفی دارم کیا رو نگاه می کنم و دستم توی جیب شلوارمه که صدای ماهان به گوشم می رسه: 
- از صبح هی بهش گفتم حالت خوب نیستا ولی قبول نکرد!
پس از صبح حالش خوب نبوده. با اخم به طرفش بر می گردم:
- می دونستی حالش خوب نیست و گذاشتی پشت فرمون بشینه؟
دستش رو توی هوا نیم چرخی می زنه:
- فکر نمی کردم اینقدر حالش بد باشه؛ فقط  گفت سر درد داره؛ حالا فهمیدم که سر دردش مال تبش بوده.
پوفی می کشم:
- خسته نباشی که حالا هم متوجه ش شدی!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 4:50 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب