,

#من_پسرم

#قسمت_84


چشم هام رو سریع می بندم و باز می کنم؛ فشار پام رو پدال گاز زیاد می کنم، فرمون رو با دقت و محکم بین دست هام نگه می دارم؛ عرق روی تیره کمر نشسته و کمرم رو خیس کرده. با تمام وجود روی سرعتم متمرکزم و مسیر رو با دقت زیر نظر دارم که صدای ماهان بلند می شه:
- زود باش کیا بیست ثانیه دیگه باید خط پایان رو رد کنی.
به طرز عجیبی حالم خوب نیست و تحت فشارم؛ توی تمرینات بهتر عمل می کردم و حالا که روز مسابقه رسیده دارم اینجوری خرابش می کنم. نفسی عمیق می کشم تا تشویشات درونیم رو آروم کنم و به کارم بیشتر مسلط بشم.
از آینه ی وسط یکی از رقیب هام رو می بینم که فاصله ش داره باهام کم می شه؛ آدم زرنگیه اگه یه لحظه غفلت کنم ازم جلو می زنه.
گوشه ی لبم رو به دندون می گیرم، نگاهم بین آینه ماشین و مسیر رو به روم در چرخشه و دارم تمام تلاشم رو می کنم که اجازه عبور رو به ماشین های پشت سرم ندم که ماهان شروع می کنه به شمارش معکوس :
- ده، نه، هشت ...
لعنتی از زمان تخمین زده شده ی پنج دقیقه ی آهی ده ثانیه مونده و من هنوز به خط پایان نرسیدم. با توجه به دور موتور که بالاست سرعت رو تا جایی که که کنترل ماشین از دستم خارج نشه بالا می برم؛ زمان رو که از دست دادم حالا باید تمام انرژیم رو روی نفر اول بودن بذارم.
با دیدن پرچم پایان آخرین تلاش های رقبام رو بدون نتیجه می ذارم و از خط رد می شم. اولین نفر از خط رد می شم و پرچم دار پرچم رو پشت سرم حرکت می ده. ماشین های دیگه هم پشت سرم با فاصله چند ثانیه عبور می کنن.
دور موتور رو پایین می آرم و متوفف می شم. به سمت ماهان بر می گردم و کف دست هامون رو محکم بهم می زنیم. صدای هو گفتن دو تامون برای چند لحظه ماشین رو پر می کنه.
دیگه نمی تونم فضای ماشین رو تحمل کنم، سریع پیاده می شم و با گذاشتن دستم پشت کمرم، سر و  گردنم رو به سمت عقب می کشم. در برابر نگاه خصمانه ی پسر بوری که لحظه های آخر نزدیک بود ازم جلو بزنه، پوزخندی نثارش می کنم و برای ثانیه ای چشم هام رو می بندم.
 مسابقه تموم شده ولی بخاطر هیجان بالاش هنوز نبض گردنیم می زنه. فکر کنم باید چند مدتی بگذره تا بدنم به هیجانات سرعت عادت کنه و کمتر واکنش بده .
هنوز چشم هام بسته ست و دارم هوای خنک رو داخل ریه هام می فرستم که بوی عطر آهی به مشامم می خوره و بلافاصله صدای همیشه خاصش:
- بیست ثانیه تاخیر داشتی ولی عالی بود.
صاف می ایستم و بدون حرفی نگاهش می کنم. هنوز لب باز نکردم چیزی بگم که  خودش ادامه می ده: 
- یه جایزه پیش من داری.
خوشحال می شم از رضایتش و لبخندی که داره روی لبم نقش می بنده رو کنترل می کنم. با دیدن آسنات که داره به سمتمون می آد کل خوشی هام دود می شه و به هوا می ره؛ اخم هام در هم فرو می ره. آهی از دیدن وضعیتم مسیر نگاهم رو دنبال می کنه و به آسنات می رسه. فاصله ش باهامون کم می شه و هنوز چند قدمی باهام فاصله داره که می گه:
- تبریک می گم کیا برای مسابقه ی اولت معرکه بودی.
لب هام رو به زور تکون می دم و چیزی شبیه ممنون رو زمزمه می کنم. از سرد بودنم اخم هاش توی هم می ره؛ اینکه توی این مدت به اخلاقم عاوت نکرده،  دیگه مشکل خودشه.
آهی با دیدن وضعیت پیش اومده سرفه ای می کنه و وقتی نگاه سه نفرمون رو به خودش ختم می کنه می گه:
- بچه ها بریم داخل گفتم یه عصرونه آماده کنن برامون.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 4:58 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب