,

#من_پسرم

#قسمت_72

 


سری تکون می ده و دستمال  رو به بینیش می کشه:
- یک ماه پیش دعوتم کرد خونه ش. منم بر حسب اعتمادی که توی این چند ماه بهش کرده بودم دعوتش رو قبول کردم. مثل همیشه همه چی خوب بود، با هم حرف زدیم و غذا خوردیم. ناهار که تموم شد به کنارش روی مبل اشاره کرد و نشستم. نیم ساعت گذشته بود؛ نگاهم به تلویزیون بود و داشتم به حرف هاش در مورد ماشینش گوش می کردم که یکدفعه صداش قطع شد. منتظر موندم  ولی چند ثانیه گذشت و صدایی نشنیدم. سرم رو که به سمتش چرخوندم دیدم نگاهش روم مات شده و بدون هیچ حرکتی فقط بهم خیره شده.
از نوع نگاهش دلشوره گرفتم و برای لحظه ای نفسم بند رفت! به زور لب جنبوندم و صداش زدم ولی جوابی نشنیدم؛ ترسیدم بلایی سرش اومده باشه، نزدیک تر بهش نشستم و تکونش دادم که سرش رو به طرفین تکون داد و زبون باز کرد. حرف هاش کلمه به کلمه دلم رو زیر و رو می کرد.کلمات عجیب و تازه ش توی ذهنم می رقصیدن و کاملا گیج شده بودم؛ نمی دونستم حرف های عاشقانه ای که می گفت رو باید چیکار کنم! همه ی حرف هاش با گوشت و خونم عجین شده بود و لحظه به لحظه زیبایش بیشتر به چشم می اومد. ضربان قلبم بالا رفته بود و کف دستم به شدت عرق کرده بود. نمی دونم چی شد ... نمی دونم با کدوم عقل بهش این اجازه رو دادم فقط...
اشک هاش بیشتر صورتش رو می پوشونن و روی گردنش می ریزن. صداش از شدت بغض خش برمی داره:
- من خودم رو رو بدبخت کردم کیا... گند زدم به همه چی... لعنت به من. چرا آخه، چرا؟ اگه مامان بابا بفهمن می دونی چی می شه؟ دق می کنن!
باز هم  گریه می کنه و بیشتر بی تابی می کنه. لیوان آبی رو از آشپزخونه میارم و به دستش می دم:
- کسی هم می دونه؟
- نه.
بعد از شنیدن حرف هاش خشم درونم لحظه به لحظه بیشتر می شه ولی کنترلش می کنم که توی این موقعیت کتی بیشتر از این توی فشار نباشه.
- مگه چند بار رابطه داشتین که بچه پس انداختین؟
- بخدا فقط یه بار اونم بهت گفتم نفهمیدم چی شد... اصلا خودمم توش موندم.
- حالا این آقا پسر خوشتیپ و با کلاس دانشگاه کو؟ کجاست؟ بیاد خرابکاریش رو جمع کنه!
روی پارکت های کف خودش رو می کشه؛ به دیوار تکیه می ده و دستش رو به پیشونیش می زنه: 
- وقتی فهمید گفت باید سقطش کنم. رابطه مونم تموم کرد.
- غلط کرده مرتیکه....یعنی چی؟
بی صدا اشک می ریزه و لب هاش به سختی تکون می خورن:
- گفت از اول هم اشتباهی توی مسیر هم بودیم؛ الان هم همه چی تمومه اگه بخوام حرفی بزنم زیر همه چی می زنه و کمر می بنده به بی ابرویم. می خوام بدون سر و صدا  این قضایا رو تمومش کنم.
نفسم رو عصبی بیرون می فرستم و کنارش به دیوار تیکه می دم:
- کی فهمیدی و چه جوری؟
دوباره دستمال رو به بینیش می کشه و با صدای خش برداشته و بغض آلودش می گه:
- یه مدتی به شدت بی حال بودم و روزی چند بار حالت تهوع داشتم تا اینکه اوضاع اونقدر بد شد که از ترسم رفتم آزمایش دادم و فهمیدم باردارم. حتی فکرش رو هم نمی کردم که اینجوری بشه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 19 مرداد 1397 ] [ 5:21 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب