,

#من_پسرم

#قسمت_63

 


روی پاشنه به سمت ایمان می چرخم:
- به توربو خبر بده که پنج روز دیگه اینجا باشه باید یه سری حرف ها با هم بزنیم؛ یه ماموریت داره.
- باشه؛ فقط در مورد کیا چی بگم بهش؟
- فعلا هیچی.
سری تکون می ده و با گوشیش مشغول می شه.
عکسی که هفته ها به دنبال اطلاعاتش بودیم رو به دست سیاوش می دم:
- بچه ها بعد از چند هفته این عکسش رو برام پیدا کردن؛ آمارش رو بگیر ببین کجا باید پیداش کنیم و چه جوری می تونیم به دست بیاریمش.
نگاه دقیقی به عکس توی دستش می ندازه:
- آهی عکس اصلشه؟ باز نبرتمون به ترکستان؟ اون بار سر این قضیه کلی وقت و انرژی گذاشتیم آخرش فهمیدیم عکس اصلیش نیست و به جایی نرسیدیم.
- نه خیالت راحت تایید شده. ذره ای شک ندارم فقط زودتر وارد عمل بشین.
با گوشیش از عکس چند تا عکس می گیره و هر دو رو توی جیبش می ذاره.
- کاری باهام نداری برم دنبال عکس؟
سرم رو به سمت بالا تکون می دم:
- نه برو. فقط مثل همیشه احتیاط.
سری تکون می ده و از کنار ایمان رد می شه.
نگاهی به ایمان می ندازم که مشغول حرف زدنه با گوشیه و یه سری کلمات رو بیان می کنه:
- آها... باشه باشه... نه فعلا عجله ای نیست... می گم به آهی... فعلا.
سوالی نگاهش می کنم که خودش به حرف میاد.
- مشکلش حل شده، وقتش آزاده ولی بهش استراحت دادم تا همون روزی که گفتی.
- خوبه.
راه می افته بره که صداش می کنم:
- ایمان.
عقب گرد می کنه:
- بله رییس؟
- نیروی سیا با خودشه تو هم نیروت رو توجیه کن. تا موعد مقرر چیزی از کیا نفهمه.
- حله.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 1:27 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب