,

#من_پسرم

#قسمت_57

 


منتظرم تا پسره قهوه ها رو روی میز بچینه ولی هم چنان سر پا ایستاده! اونقدر می ایسته تا اینکه آهی بدون اینکه نگاهش رو بالا بیاره با لحن قاطعی می گه:
- سرد شد عوضش کن.
اونم بدون هیچ تغییر حالتی توی چهره ش《چشمی》 به زبون می آره و به سمت در می ره! از اتاق خارج شده ولی من هنوز دارم به جای خالیش نگاه می کنم. اینکه خودش اجازه ورود داد و حالا هم سرش رو بالا نیورد و گفت عوضش کن یعنی از اول هم متوجه حضورش بود؛ چرا اینکار رو کرد؟ 
دست سیا که روی پام می نشینه به طرفش برمی گردم. با چشم و ابرو بهم می فهمونه که نگران نباشم. اخم هام رو در هم می کشم و فقط یک جمله توی ذهنم تکرار می شه《  غرور تا کجا؟》
آهی سرش رو از روی برگه های زیر دستش بلند می کنه و خودکاری رو رو بهم می گیره:
- فقط امضات رو کم داره.
کمی تعلل می کنم که سیاوش دستی به شونه م می زنه و آروم پچ می زنه:
- پاشو داداش.
دست به لبه مبل می گیرم و بلند می شم. با قدم های محکم و بلند رو به روی میزش می ایستم. دستم رو به طرف آهی دراز می کنم:
- می تونم قرار داد نهایی رو بخونم دیگه؟
لبخند کم رنگی روی لب هاش می نشینه:
- چرا که نه!
برگه ها رو ازش می گیرم و لبه ی میز می نشینم. خوندنم نیم ساعت طول می کشه ولی در عوض قرار داد رو کامل می خونم. طبق چیز هایی که نوشته هر وقت که بخوام می تونم از گروهش بزنم بیرون و از لحاظ قانونی هم هیچ تعهدی بهشون ندارم.
خودکار رو از آهی می گیرم و زیر برگه ها رو امضا می زنم. امضا ها که تموم می شه کاغذها و خودکار رو بهش برمی گردونم. می خوام از لبه میز بلند بشم که نگاه همراه با اخم آهی رو به روی خودم می بینم. نگاهی به موقعیتم می ندازم و متوجه می شم که به عادت زشت همیشه م لبه ی میز نشستم! بدون اینکه نشون بدم که متوجه نگاهش شدم با آرامش بلند می شم و به جای قبلیم بر می گردم. چند ثانیه می گذره تا آهی کاغذها رو سرجاشون برگردونه. یه نمونه از قرارداد رو به سمتم می گیره:
- از امروز کل خرج های مسابقه با من. حتی وقت هایی که بیرون می رین برای تمرین و ناهار یا شام می خورین.
کاغذها رو که ازش می گیرم با ته خودکارش روی میز چوبیش سه تا ضریه می زنه و چند ثانیه بعد همون پسر با سینی توی دستش وارد می شه. با اشاره آهی به من و سیاوش؛ اول فنجون های قهوه رو جلوی ما دوتا می ذاره بعد هم فنجون سوم رو روی میز آهی.
 فنجون قهوه ش رو به لبش نزدیک می کنه:
- سوالی نیست؟
فنجون رو توی دستم می گیرم و گرماش دستم رو می سوزونه ولی فنجون رو بیشتر بین دو تا دستم فشار می دم و داغ بودنش رو به جون می خرم. چشم از بخارش می گیرم:
-  نه. حله همه چی.
فنجون رو جایی پایین تر از لبش توی هوا نگه می داره:
- راستی گواهینامه ت رو هم برام بیار؛ داری دیگه؟
گواهینامه؟ چرا اصلا بهش فکر نکردم که گواهینامه م به اسم نفس سبحانه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 1:38 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب