,

#من_پسرم

#قسمت_56

 

سیاوش با لحن شیطونی به آهی اشاره می کنه و می گه:
-حالا به آهی چی بگم؟
چشم هام رو توی حدقه می گردونم:
- مسخره نشو سیا. روز اول بود.
از حالتم خنده ش می گیره. با رسیدن آهی خنده ش رو می خوره و صاف تر می ایسته. هنوز وقت نکردیم چیزی بگیم که آهی گوشیش رو به سمتم می گیره و عدد روی تایمر گوشیش رو می خونم:
- یک ساعت و ده دقیقه و چهل ثانیه!
دهنم از تعجب باز می مونه! این دو تا چشونه؟!
متعجب به سمت سیا برمی گردم:
- چه خبره؟
دست هاش رو به طرفم بالا می گیره:
- من بی تقصیرم. طرف حسابت آهیه. 
- من حواسم به تک تک تمرین هاتون هست. قبل از شروع هر کاری همه چیز با من هماهنگ می شه.
با شنیدن صداش به سمتش می چرخم و توی چشم هاش جدیت رو به وضوح می خونم.
- اینقدر دقیق؟
گوشی رو توی جیبش بر می گردونه:
- بله همین قدر دقیق!
چشمک کوتاهی می زنه:
- راه که افتادین سیا بهم تک زنگ زد.
ابروی چپم رو بالا می ندازم و نگاهی به سیا می ندازم که با مسخره بازی می گه:
- ای بابا کیا آرامشت رو حفظ کن؛ دستور از بالا بود.
فقط به گفتن 《 عجب》اکتفا می کنم.
آهی راه می افته و ما هم پشت سرش قدم برمی داریم.
سرعت قدم هام رو کم می کنم و با آرنجم سقلمه ای به سیا می زنم:
- خیلی مارموز شدیا. چه خبره امروز؟
اشاره ای از پشت سر به آهی می کنه و با صدای آروم و محتاطانه ای می گه:
- آهی یکم حساسه؛ درکش کن.
سری به طرفین تکون می دم و سرعت قدم هام رو بیشتر می کنم تا بهش برسم.
به سمت ساختمان سنگ نمای بزرگی می ره و همچنان دنبالش می ریم. نگاهی به ساختمانی که واردش شدیم می ندازم؛ یه جورایی حالت خونه ای رو داره که پر از اتاقه. روبه رومون راهرو طویلیه که همش اتاقه! در سکوت همراهیش می کنیم تا اینکه در چوبی سیاه رنگ رو هل میده و وارد می شه. بدون هیچ حرفی وارد می شیم و بدون تعارف روی مبل های چرمی می نشینم؛ آهی هم پشت میزی که رو به رومونه می نشینه.
چند تقه به در می خوره و سکوت اتاق رو مثل شیشه ای می شکنه و خورد می کنه. با اجازه آهی پسر جوونی با سینی توی دستش وارد اتاق می شه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 1:40 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب