,

#من_پسرم

#قسمت_53

 


دستم رو به لبه صندلی می گیرم و بلند می شم:
- اکی.
بعد از یه دور دیگه رانندگی، با آهی حرف های نهایی رو زدیم و قرار شده فعلا تا مدتی سیاوش بهم آموزش بده تا زمان مسابقه. با سیا از در اصلی پیست بیرون می زنیم و با ماشینش می رسونتم.
موقعه پیاده شدن می گه:
-  برای تمرین بعدی بهت خبر می دم.
سری تکون می دم و پیاده می شم.
- محله قبلیتون مشکلی داشت خونه تون رو عوض کردین؟
- نه. طرف خونه ش رو لازم داشت.
از ماشن که فاصله می گیرم تک بوقی می زنه و در عرض چند ثانیه از کوچه نا پدید می شه.
کلید می ندازم و وارد خونه می شم. با ورودم مامان رو می بینم که روی زمین دراز کشیده و سرش رو با روسری بسته. وسایل هایی که دستمه رو گوشه ای می ذارم و بالشتی رو از اتاق خواب برمی دارم . کنارش رو زمین دو زانو می نشینم و با بلند کردن سرش بالشت رو زیر سرش می ذارم.
با چشم های بسته می گه:

- اومدی نفس؟
- بله مامان. باز که سر درد داری. چی شده؟ 
چشم هاش رو بهم فشار می ده و با صدای ضعیفی که درد کشیدنش رو نشون می ده می گه:
- با یکی از مشتری های زبون نفهم بانک دعوام شده.
پارچه رو باز می کنم و با سر انگشت هام شقیقه هاش رو ماساژ می دم:
- کمتر حرص بخور مادر من. چرا با هر کی میرسی بحث می کنی، اعصابت رو  برای کسایی بهم می ریزی که ارزشش رو ندارن.
- تقصیر من چیه؟ مرتیکه خودش معلوم نیست از صبح چیکار می کرده برداشته یک ظهر اومده بانک انتطار داره کارش هم از همه زودتر انجام بشه. نمی گه این همه آدم از صبح تو صف ایستادن!

چیزی نمی گم و فقط به حرف هاش گوش می دم. چند دقیقه که می گذره متوجه می شم که خوابش برده؛ دست هام رو به آرومی ازش دور می کنم و بدون ایجاد صدا از کنارش بلند می شم.
هر چند مدت یه بار اینجوری بهم می ریزه و چند روز طول می کشه تا سر درد هاش تموم بشه. روی توهین و حرف مفت زدن بقیه خیلی حساسه و سریع می زنه به سرش.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 1:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب