,

#من_پسرم

#قسمت_52


 رفتن آهی رو نگاه می کنم و جملاتش توی ذهنم اکو می شن:
-《می خوام ازت حمایت کنم... می خوام بتونی جوری که دوست داری برونی... به جاش به نمایندگی از من توی مسابقات شرکت کن...》
آهی وارد ساختمان می شه و نگاهم رو ازش می گیرم.
رو به ایمان می گم:
- چته پسر؟ حالم ما رو هم بد کردی. چی شده؟
پوفی می کشه و از جاش بلند می شه:
- چیزی نیست؛ فقط اعصابم یکم خورده.
از پایین نگاهش می کنم:
- خب الان کجا می ری؟ بمون با هم بریم.
دست به کمر رو به آسمون می گه:
- در حال انفجارم نمی تونم بیشتر از این اینجا بمونم.
- باشه برو، فقط نظرت رو در مورد پیشنهاد آهی نگفتی؟
دست به جیب شونه ای بالا می ندازه:
- خودت باید تصمیم بگیری من نظری ندارم.
ایمان به طرز عجیبی بهم ریخته ست. اساسا آدم شوخیه و به اندازه چهارنفرمون هم مسخره بازی در می آره و شوخی می کنه ولی حالا چه اتفاقی افتاده که تونسته توی این همه مدت ساکت نگهش داره!
توی فکرم و هنوز زبونم رو نجونبوندم چیزی بگم که ایمان هم به سرعت ازمون دور می شه.
کلافه از این تصمیم گیری سخت و کنار کشیدن ایمان با اخم های در هم به سمت سیا می چرخم:
- چیزی می دونی؟
از صفحه گوشیش چشم می گیره و رو بهم می گه:
- ولش کن؛ خودش درست می شه. حالا پیشنهاد آهی رو می خوای چیکار کنی؟
پام رو روی پام می ندازم و متفکر می گم:
- پیشنهاد خوبیه ولی...
- ولی نداره دیگه؛ یه پیشنهاد عالیه هر وقتم نخواستی می تونی بکشی بیرون. کم پیش می آد آهی بخواد از کسی همچین حمایت همه جانبه ای بکنه و بهش اعتماد کنه.
بدون اینکه جوابش رو بدم فقط سکوت می کنم. چند لحظه که می گذره و جوابی نمی گیره، بلند می شه و به ماشین اشاره می کنه:
- یه دور دیگه بریم؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 1:52 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب