caferomanenteza r

caferomanenteza r ,

288


پشت دستم رو به چشم‌هام می‌کشم و اشک‌هام رو پاک می‌کنم. زنده‌شدن خاطرات چقدر می‌تونه عذاب آور باشه!
با ناخون‌های بلند شده و مرتبم روی قبر چند تا ضربه می‌زنم و زیر لب فاتحه می‌فرستم.
- تو، آهی و مجتبی نجاتم دادین از منجلابی که لحظه‌به‌لحظه داشتم توش غرق می‌شدم.
گوشه چادرم رو توی دستم می‌گیرم:
- بهش می‌گن چادر حُسنا! بار اوله توی عمرم چادر می‌پوشم. می‌خوام بشم اونی که تو بهش افتخار کنی؛‌ سینه تو بدی جلو بگی " آ خدا این دختر منه‌ها"‌.
 کمکم کن خدایی بشم. نه فقط ظاهرم؛ باطنمم خدایی بشه. می‌خوام به تو و خدای تو نزدیک و نزدیک‌تر بشم.
زل زدم به بابای توی قاب و با چشم‌هاش حرف می‌زنم‌ بابایی که دیگه آغوشی برای بغل کردن نداره. بابایی که ازش فقط یه چفیه دارم! و البته افکارش، راهش، هدفش و آرمانش! 
بوی عطر شیرینی کنارم حس می‌کنم و گلبرگ‌های سرخی روی قبر ریخته می‌شه. گلبرگ‌ها اونقدر می‌ریزن تا می‌رسن به سرم و گلبرگ بارون می‌شم. سخته دل کندن از بابا؛ ولی می‌بُرم نگاهمو. رد گلبرگ‌ها رو می‌گیرم و به یه چهره‌ی آشنای غریبه می‌رسم. چشم‌هام ریز می‌شن:
- ماهان!
گل رز صورتی رنگ رو به دستم می‌ده. گل‌ از‌ گلش می‌شکفه و زبون باز می‌کنه:
- تحفه‌ایست از این درویش!
گل! تک شاخه رز صورتی!
اشاره می‌کنم به عکس بابام:
- خجالت بکش جلو بابام!
لاله گوشش رو بین دو تا انگشت اشاره و شستش جا می‌ده.
- اولا‌ً سلام. من خوبم و تو هم که مشخصه خیلی خوبی. دوماً چیکار کردم مگه؟ خواستگاری جرمه؟
گلش رو پس می‌دم:
- علیکم. برو با بزرگترت بیا.
کیفم رو برمی‌دارم مقابل قبر می‌ایستم بوسه‌ای به دستم می‌زنم و توی هوا برای  بابا می‌فرستم. بدون توجه به ماهان راه می‌افتم. پشت سرم می‌دوه‌:
- صبر کن ببینم با توام.
می‌ایستم تا بهم برسه. زیر لب زمزمه‌هاش رو می‌شنوم:
- خدایا عاشق نشدیم نشدیم آخرش عاشق یکیم نشدیم که رسم عاشقی بلد باشه.
از حرفش خنده‌ام می‌گیره:
- چیه صدام می‌زنی وسط مردم؟
نگاهی به دور و برش می‌ندازه. از شانس من همه جا خلوته‌خلوته‌.
- والا مردمی نمی‌بینیم.
اجازه نمی‌ده دوباره راه بیفتم راهم رو سد می‌کنه:
- یادته روز آخری که داشتم می‌رفتم چی گفتم؟
" دوست دارم حتی اگه دیگه نبینمت " خیلی خوب یادمه.
- نه یادم نیست!
شایدم دلم می‌خواد دوباره برام تکرارش کنی!
- چشمات که چیز دیگه ای می‌گه! باشه اشکال نداره دوست داری دوباره بشنوی؟ تکرارش می‌کنم.
صداش رو صاف می‌کنه و من دست به کمر منتظر می‌مونم.
- من شما را عاشق! چه بخوای چه نخوای! افتاد؟
محکم و جدی جلوی باز شدن نیشم رو می‌گیرم و از کنارش رد می‌شم:
- خب متأسفم درخواست شما قابل پذیرش نبود!
از چادرم می‌کشه مجبور می‌شم برای جلوگیری از این‌که از سرم بیفته بایستم:
- ببین با این وضع نه رو شاخته. آدم چادر کسی که عاشقشه رو نمی‌کشه که کله‌ پاش کنه.
- تقصیر خودته‌ یه جا آروم بگیر دو دقیقه ببینمت.
کل وجودم سِر می‌شه. دو دقیقه یه جا وایسم من رو ببینه؟ زیر لب زمزمه می‌کنم. " خدا نصفت کنه. "
- همون "منم دوست دارم" معنیش کنم دیگه؟
بی‌حرکت می مونم. نه توان حرف زدن دارم نه توان راه رفتن! فلج شدم! فلج احساسی‌! می‌آد توی دیدم و بالاخره چشم‌تو‌چشم می‌شم باهاش‌. رنگ چشم‌هاش...
- چشات؟
می‌خنده آروم و دلنشین!
- لنز بود! چشم‌هامون هم رنگه.
- برو بابا الِمون نکن!
هر دوتا دست هاش رو به کمرش می‌زنه.
- ای بابا مگه من باهات شوخی دارم؟
گوشه لبم می‌پره. راهم رو کج می‌کنم.
- خب خوشحال شدیم رفیق قدیمی! من دیگه باید برم.
 باهام هم قدم می‌شه.
- شانس آوردی به آهی قول دادم حرمت خواهرش حفظ بشه وگرنه دو دستی نگهت می‌داشتم همین جا ور دل خودم که نتونی تکون بخوری!
برمی‌گردم سمتش که یکه خورده می ایسته.
- جراتشو نداری درکت می‌کنم. کارتو بگو باید برم.
قسمت جلویی چادر رو توی دستش مچاله می‌کنه. چشم تو چشمم می‌شه و لب می‌زنه.
- لعنتی نمی‌شه بهش دستم بزنی!
سرش رو به طرفین تکون می‌ده و جدی می‌شه.
- چرا خودتو می زنی به اون راه که نفهمی چی می‌گم؟ اگه جوابت منفیه بگو برم رد کارم!
یه سوال توی ذهنم پیش میاد! سرم رو کج می‌کنم و بدون اینکه پلک بزنم می‌گم.
- برو رد کارت!
با کف دست چپش  محکم می‌زنه به پیشونیش که صداش نگرانم می‌کنه نشکسته باشه!
- لامصب من می‌گم تو چرا باور می‌کنی؟
حرصش در میاد بامزه می‌شه!
- مگه نمی‌گن اگه یکیو دوست داری بذار با کسی که دوسش داره خوشبخت بشه؟
ابروی  راستش می ره بالا:
- خب بقیه ش؟
آخ آخ حرص خوردنتم ملسه!
- خب به جمال من و کمال آقامون! من یکی دیگه رو دوست دارم.  از تو مسیر خوشبختی‌مون بکش بیرون بذار با اون خوشبخت بشم!
چادرم رو محکم می‌کشه که از سرم می‌افته رو شونه هام. هار، وحشی بذار این یه تیکه پارچه بمونه روی این کله‌.
- گِل می‌گیرم دهنی که این حرفو زده!

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:14 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

289


خب چی بگم که بیشتر حرص بخوره؟
- یعنی زوری می‌خوای زن بگیری؟ دوسِت نداشته باشم چه جوری ...
- ایجادش می‌کنم نگران نباش!
چادرم رو بالاتر می کشم که لااقل از روی دوشم نیفته.
- اگه نشد چی؟
نفس عصبیش توی صورتم می‌خوره ولی حالت جدیم رو حفظ می‌کنم‌‌.
- مگه جرات داره نشه؟
عجیب دلم می‌خواد قهقهه بزنم کل قبرستون بره رو هوا! لجباز، خودخواه!
- فاصله قانونیتو باهام حفظ کن‌. امیر نگرانم می‌شه باید برگردم.
چشم هاش رو می بنده و سرش رو پایین می‌ندازه. نفس عصبیش رو بیرون می فرسته و چشم تو چشمم می شه.
- ببین منو! حق نداری زن کسی جز من بشی! اگه به اختیار بله ندی می دزدمت!
با کیفم ضربه ای بهش می‌زنم که چند قدم عقب می‌ره.
- درسته ظاهرم عوض  شده ولی یادت نره من همون قهرمان کشوریم!
سرش رو به سمت آسمون می‌گیره و می ناله.
- نفس تو رو به هر کی می پرستی! عذابم نده! بگو آره دیوونم نکن!
روی نیم‌کتی می‌نشینم اسم دایی جلوی چشم‌هام پر رنگ می‌شه. خودشه مجتبی تنها کسیه که می‌تونه بگه چیکار کنم.
مقابلم روی دو پا می‌نشینه.
- بگو آره دیگه! بخدا دو سال بَسمه.
کلافگی از صدای لرزونش می چکه. دوست دارم بیشتر خلش کنم ولی دیگه بسه.
گوشیم رو در میارم و شماره می‌گیرم.
- به‌به مشتبی جون کجایی دایی عزیزم؟
- آی آدم خر کن. چیه باز کجا کارت گیر کرده؟
سرم رو کج می‌کنم:
- فعلاً کار یکی به من گیر کرده.
کنجکاو می‌شه.
- جالب شدی!‌ کیه کارش به تو گیره؟
- ماهان! کجایی بیایم اونجا؟
- بذارش برای بعد گیرم.
این ماهانی که من می‌بینم بهش بگم بعدا مگه ولم می‌کنه؟ بچه‌م اساسی حالش خوش نیست.
- آتیشش تنده جون مُجی!
صداش جدی می‌شه.
- باشه بیا دفتر. منتظر دوتاتونم. بگو ماهان زودتر بیاد تو یک ساعت بعدش بیا. حواست باشه حتی اگه اصرارم کرد باهاش نمیای تا هنوز چیزی جدی نشده دوست ندارم...
سریع می‌گم.
- اکی اکی حله داداچ.

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:11 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

290


گوشی رو قطع می‌کنم. هل کرده می‌گه.
- چی شد؟
سرپا می‌ایستم که جلوم قد علم می‌کنه.
- هیچی گفتم که نه. برای چی هنوز اینجایی؟!
- نفس! بگو جون من!
نه دیگه واقعا گناه داره بچه مردم.
- دایی گفت بریم پیشش می‌خواد باهامون بحرفه.
- خب بریم ماشین جلوی دره.
دستی به پیشونیم می‌کشم.
- شرمنده‌تم جدا جدا!
حرفم براش مسخره میاد.
- شوخی نکن. اینهمه با هم تنها بودیم...
بین حرف زدنش آدرس دفتر می‌دم.
- نه من آدم دو سال پیشم نه تو. از طرفی قرار نیست کار اشتباه گذشته هم چنان تکرار بشه. می بینمت اونجا.
فرصت نمی‌دم حرف دیگه بزنه و راه می افتم. قدم های کوچیک و با دقت برمی‌دارم. خدایا دوست داشتن چه مزه ای داره؟ دوست داشته شدن چی؟
مقابل اتاق دایی می‌ایستم و با اجازه وارد می‌شم. هنوز در کامل بسته نشده که  مجتبی از خنده منفجر می‌شه. من گیج و منگم؛ اونوقت مجتبی هر هر می‌خنده.
برمی‌گردم سمت در و تهدیدش می‌کنم.
- تمومش نکنی میرم!
جلوی دهنش رو نگه می‌داره و به زور خنده‌ش رو می‌خوره.
- بیا بشین.
کیفم رو به سمتش پرت می‌کنم.
- کوفت، درد. نخند مجی.
- خب چیکار کنم خنده داری. نفس و عاشقی! اونم با این قیافه دپرس بیاد پیش من. تازه قبلشم یه مجنون دلخسته اینجا به اندازه ده تا فرهاد برای شیرین عر زده باشه!
روی میزش می‌نشینم و موهاش رو می‌کشم.
- کمتر بباف بهم. دستم به تنبونت دو کلوم شبیه روانشناسا حرف بزن بدونم چه غلطی بکنم.
عینکش رو از روی میز چوبی رنگ خورده ای که روش نشستم برمی‌داره و با حالت خنده داری به چشم هاش می‌زنه.
- خب خانم ربانی می فرمودین! گویا شما عاشق شدین شهره شهر شدین.
پوف می‌کشم و از روی میز پایین می‌پرم ولی از دستم می کشه و دوباره سر جام برمی‌گردم.
- کجا می‌پری من هنوز ازت جواب نگرفتم!
- جواب چی؟
از پایین بهم نگاه می‌کنه:
- ماهان!
ماهان! مسئله عجیبی که به طرز عجیبی می‌خوام ازش فرار کنم و حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم؟
- باید چی بگم؟
چشم‌توچشمم می‌شه و جدی.
- حرف دلتو! می‌خوای یا نه؟
این دقیقا همونیه که براش تا اینجا اومدم.
گوشه لبم رو به دندن می‌گیرم:
- بهترین رفیقم بوده همیشه.
- حرف رفاقت نیست؛ حرف یه عمر زندگیه تا آخر عمرت! می‌تونی با کسی مثل ماهان که از گذشتش باخبری زندگی کنی؟ خوب گوش کن دارم می‌گم زندگی نه رفاقت!

دارم از زندگی زناشویی حرف می‌زنم.
 
- وقت می‌خوام! من هنوز نمی‌دونم با خودم چند چندم!
سری بالا و پایین می‌کنه:
- خوبه فکر کن. فقط حتماً فکر کن بدون فکر رد یا قبول نکن چون راه برگشتی نداری. این ماهانی که من دیدم کسی نیست که بتونی وسط راه برگردی و اونم بذاره!
گوشه لبم کج می‌شه؛ من ماهان رو بهتر می‌شناسم دایی عالیقدر! از وسط راه که چه عرض کنم از همون اولشم نمی‌ذاره برگردم!
چادرم رو شل می‌کنم می‌افته رو شونه هام. سریع به حرف میاد.
- راستی این مجنونت حواس نذاشته برام. چه بهت میاد!
تشکر می‌کنم و با گوشه چادرم ور می‌رم.
- نظر خودت چیه؟
دست هام رو توی دستش می‌گیره.
- چشم هاتو ببند.
چشم هام رو می بندم و لرز بدی از تنم می‌گذره. 
- خودت رو چی می‌بینی؟
می‌دونم منظور سوالش رو. مدت هاست پسر گوشه‌ی روحم با اخم و تَخم بار و بندیلش رو بسته و رفته. یه دختر مقابلم چهار زانو زده. می خنده و چشمک می‌زنه.
- یه دختر! هنوز بی تجربه هنوز کوچیک ولی دختر!
 - خوب نگاهم کن. توی چشم هام. حالا تو دیگه می‌تونی برای آینده‌ت با ماهان یه تصمیم قطعی بگیری. امیر علی که همون دو سال پیش جواب مثبتش رو بهش داده. منم امروز باهاش حرف زدم. جنس هم جنسمو خوب می‌شناسم؛ بچه خوبیه. حالا بشین با دلت خلوت بگیر ببین باهات چند چنده!
نیم ساعتی پیشش می‌مونم و یه سری چیزها که در مورد ماهان از حرف زدنش تا رفتارش فهمیده رو بهم می‌گه تا بتونم توی تصمیم گیریم راحت تر باشم. ازش خداحافظی می‌کنم و حیرون می‌افتم تو خیابونا. از خودم توقع داشتم توی همچین موقعیتی قوی تر باشم! چند ساعت پیش کلافگی ماهان برام عجیب بود الان خودم بدتر کلاف سر در گمم.
چشمم دنبال گربه ها  می‌دوه و صدای قرچ قرچ حرکت چرخ های گاری های آشغالی مدام توی سرمه. صدای بوق ماشین ها و تیکه انداختن هاشون هم که کلا جز پیش زمینه ست و عادیه.
شعر لیلی و مجنون روی زبونم می‌آد.
- خسته‌م زین عشق تو دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
خیابون ها زیر پاهام گم می‌شن. تمام راه های نرفته‌ام رو می‌خوام امروز برم‌. اونقدری فکرم مشغوله که نفهمه درد چیه؟ خستگی چیه!  پاشنه های هفت سانتی کفشم که به کف پاهام فشار می‌آرن ساعت مچیم رو چک می کنم و ای دل غافل حتی نمی‌دونم چند ساعته سرگردون خیابون هام!
دور و برم رو نگاه می‌کنم تا بیینم با دیدن چیزی که رو به رومه دلم نمیاد برگردم خونه. به احترامش دست به سینه می‌شم.
- السلام علیک یا احمد بن موسی الرضا.
نگاهم از گنبد پایین می‌آد و اونطرف خیابون ماهان رو
می‌بینم. آقای بیکار! تمام مدت پشت سرم بوده.
باد آروم به صورتم می‌خوره و طراوت رو به روحم می‌ده. با احتیاط از خیابون شلوغ مقابل حرم عبور می‌کنم و با هم به سمت حرم قدم برمی‌داریم.
- اللهم اشفع کل...
- عاشق!


پایان تنها شروعی‌ست برای حرف های ناگفتنی!

 

و عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها!


#پایان
کلمه سنگینیه ولی اجباره برای بقا! بقای یه شروع دیگه!

و باز هم؛


به پایان رسید این دفتر


 اما این داستان هم چنان باقیست!

امیدوارم تونسته باشم ذره ای و کلمه‌ای و یا تلنگری به درست زده باشم نه به کسی بلکه به خودم!



یاعلی

ن.رستمی (انتظار)

 

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:6 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 ... 97 98 99 100 101 ... 102 صفحه بعد