caferomanenteza r

caferomanenteza r ,

#من_پسرم

#قسمت-7

 

استکان توی دستش کمی فشرده می شه که از چشمم دور نمی مونه و حالا علاوه بر دلخوری اخمی توی صورتش نمایان می شه:
- همسایه ها اعتراض کردن.
ابرو هام رو با تعجب می دم بالا:
- به چی؟ از ما ساکت تر پیدا می شه تو این محل؟! به چیمون اعتراض کردن.
دستش روی استکان متوقف می شه؛ با نگاه جدیش توی چشم هام خیره می شه:
- به همون چیزی که مادر جون گفت، به کارهات، رفتارهات، به آبروریزی هات... همه می ترسن که دختر هاشون از تو الگو بگیرن.
من نمی فهمم مگه من دارم چیکار می کنم که از نظر این مردم آبروریزی محسوب می شه؟! عصبی می شم از این فضولی ها و دخالت هاشون. زندکی من به خودم مربوطه و به کسی هم اجازه دخالت و تعیین تکلیف نمی دم. صدام رو می ندازم سرم و می گم:
- بیخود کردن به خودشون اجازه دخالت دادن، اگه جرئت دارن به خودم بگن تا حالیشونم کنم(....)
با شنیدن فحشی که می دم مامان استکان دستش رو پرت می کنه توی سینک و صدای عصبیش گوشم رو پر می کنه: 
- نفس! جلو چشمم نباش، برو تو اتاقت سریع.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش هم ازم  نگاه می گیره و با تکیه دادن دست هاش به سینک سرش رو پایین می ندازه. 
 می دونم که الان خیلی عصبیه و وقت حرف زدن نیست، نفسم رو عصبی بیرون می فرستم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم می رم.هنوز وارد اتاقم نشدم که صدای دلخورش رو می شنوم:
-خدایا من از دست این دختر چیکار کنم؟ این دختره یا بلای جون!؟


***

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:47 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_8


هنوز گوشیم لرزیدن رو شروع نکرده که از خواب بیدار می شم و با دیدن اسم کتونی روی گوشیم اول صبح فحشی نثار ارواح هفت جد و آبادش می کنم و تماس رو وصل می کنم:
- ها چته؟
با حرص می گه:
- ها چیه بزغاله؟ چرا نیومدی سر کلاس، هفته بعد میان ترمه می خوای چیکارش کنی؟
دستی به صورتم می کشم و توی جام می نشینم: 
- بیام سر کلاسش چیکار؟ مگه نمی خواد بگه...
صدام رو بم تر از صدای خودم می کنم و می گم:
- خواهر من حجابت رو رعایت کن؛ این مدلی می گردین می رین جهنم و از این کوفت و زهرمارا! این ها رو من خودم فوت آبم، پاشم بیام سر کلاسش که چی بشه؟ مرتیکه ی یابو، شعور نداره وقتی باهاش حرف می زنی، سرش رو بلند کنه ببینه کیه داره باهاش حرف می زنه! من نمی دونم توی مسیرش به در و دیوار نمی خوره‌؟
صدای کتی بین حرف زدنم، حرفم رو نصفه می ذاره:
- خیلی خب نخواستیم بیای سر کلاس خجسته بدبخت، پاشو بیا یک ساعت دیگه سالن داریم.
دستی بین مو هام می کشم و از جام بلند می شم:
- ای بمیری که همیشه بد موقعه زنگ می زنی خواب های آدم رو بهم می ریزی.
صدای غرغر کردنش با حرص قاطی می شه:
- یه بار نشد زنگ بزنم، مثل آدم پاشی بیای، الانم دیرم شده، فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه تماس رو قطع می کنه. کج خندی می زنم به حالش و با پرت کردن گوشیم روی تخت بلند می شم.
بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه، مقابل کمد دیواری قرار می گیرم و در سفید رنگ چوبیش رو باز می کنم. هر چی تو کمد چشم می گردونم چیزی برای پوشیدن  پیدا نمی کنم. لعنت به این دختر بودن! حالا چی باید بپوشم؟
با عصبانیت به مانتوی سورمه ای و مقنعه مشکی کنارش چنگ می زنم و روی تخت پرتشون می کنم. بالا سر لباس ها می ایستم؛ گوشه لبم رو به دندون می گیرم و با چشم های ریز شده نگاهشون می کنم ولی هر چی بیشتر نگاه می کنم، هیچ تصمیمی برلی پوشیدنشون ندارم. دست هام رو به کمرم می زنم و با پایی که ضرب گرفتم روی زمین، به لباس ها خیره می شم؛  در آخر پوفی می کشم و دوباره برمی گردم سمت کمدم و لباس های پسرونه م و بانداژ رو بر می دارم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:44 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 102 صفحه بعد