caferomanenteza r

caferomanenteza r ,

#من_پسرم

#قسمت_4

 

علاقه ای به پوشیدن لباس های دخترونه ندارم ولی بخاطر سفارش مامان مجبورا دوباره توی لباس هام می گردم و یه تاپ پیدا می کنم. این شاید بتونه کمی من رو به اونی که مامان می خواد شبیه کنه. به خاطر موهام شاید از کیا بودن در نیام ولی بخاطر تاپی که پوشیدم شاید شاید کمی شبیه بشم به نوه حاج خانوم.
 
دستی بین موهای خیسم می گردونم و از اتاق خارج می شم؛ کنار مادر بزرگ و روبه روی مادرم می نشینم .مادربزرگ هم بعد از تموم کردن حرفش دستم رو توی دستش می گیره و چشم های نگرانش رو بهم می دوزه:
- نفس، چرا این جوری می کنی؟ می خوای پدرت ناراحت باشه از دستت؟ می خوای عذابش بدی؟
دهن باز می کنم تا بگم «مگه دارم چیکار می کنم؟ »که مامان قبل از من رو به مادربزرگ می گه:
- من قبلا باهاش اتمام حجت کردم .
به ثانیه نمی رسه که ابروهای مادربزرگ توی هم گره می خورن: 
- یعنی چی اتمام حجت کردم مریم؟ این چه حرفیه می زنی؟ خودت ناراحت نمی شی اینجوری می بینیش؟ حرف های مردم عصبیت نمی کنه؟ حالا همه ی کار هاش به کنار موتور سوار شدنش رو کجای دلم بذارم؟
نفسی عصبی می کشه و دوباره با همون لحن تند و سریعش می گه:
  - چرا بهش نمی گی بخاطر رفتارش، لباس پوشیدنش و موتور سواریش، چند تا از همسایه ها بهت اعتراض کردن؟ هان چرا نمی گی؟ چرا نمی گی که صاحب خونه جوابتون کرده و باید خونه تون رو عوض کنین؟
مامان سرش رو پایین می ندازه و شرمنده می گه :
- قبلنم براتون توضیح دادم ...
مادربزرگ عصبی می شه و دادش می پیچه توی کل خونه:
- یعنی تو زورت به یه دختر نمی رسه؟ دو روز دیگه بلایی سر این دختر اومد می خوای چه جوری تو چشم های حمید نگاه کنی؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:50 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_5

 


مادربزرگ با شنیدن حرف مامان عصبی می شه و دادش توی کل خونه می پیچه:
- یعنی تو زورت به یه دختر نمی رسه؟ دو روز دیگه بلایی سر این دختر اومد می خوای چه جوری تو چشم های حمید نگاه کنی؟

پس اومده من رو ارشاد کنه . با کشیدن اخم هام توی هم، دستم رو از دستش خارج می کنم و با گفتن «با اجازه» می رم توی اتاقم. همون توی اتاق باشم بهتر از اینکه بخوام باهاش بحث کنم. به علاوه مامانم هم دوست نداره که با مادر بزرگ بد حرف بزنم و بهم گوشزد کرده که اگه خارج از چهار چوب هاش عمل کنم دیگه حق آوردن اسمش رو ندارم .
 سمت کمدم می رم و لباس های کثیفم رو جدا می کنم تا بعد از رفتن مادربزرگ بشورمشون .با این وضعیتی که پیش اومده معلومه که بیشتر از نیم ساعت اینجا نمی مونه .
 کف اتاق دراز می کشم و اینترنت گوشیم رو روشن می کنم و این افکار توی مغزم دارن جا به جا می شن که من فقط دارم کارهایی رو که دوست دارم انجام می دم، همین! نه به کسی ضرر می رسونم، نه خلافی می کنم. فقط دارم از قیافه و هیکل پسرونه م استفاده می کنم تا اونجوری که می خوام زندگی کنم .
مامان هم روزهای اول باهام مخالفت می کرد ولی وقتی دید زورش بهم نمی رسه بی خیال مخالفت شد و فقط دو تا شرط گذاشت یکی اینکه از چارچوب هاش خارج نشم و طبق ساعت برم و برگردم و دوم اینکه کلاس رزمی برم تا بتونم از خودم محافظت کنم .الان یه سال از اون قرار می گذره و مشکلی  هم پیش نیومده .
نگاهی به واتساپم می ندازم. گروه « ما معرکه ایم  » چند تا پیام اومده؛ معلوم نیست باز دارن سر چی حرف می زنن. پیام ها رو باز میکنم که اولین پیام مال سیاوشِه که گفته حوصله معلم بد عنق کلاس زبانش رو نداره و باید تا چند ماه دیگه بتونه کامل انگلیسی حرف بزنه. بعد از کلی فحش دادن به معلم زبانش آخر کاری جمعیا به این نتیجه رسیدن که کلاس زبانش رو عوض کنه. پیام ها رو رد می کنم و می آم پایین تر تا می رسم به قسمتی که در مورد کوهنوردی گفتن ولی هر چی می خونم چیزی در مورد روز و مکان نگفتن. انگشتم روی صفحه کلید می ره و می نویسم:
- ایول کوهنوردی؛ حالا کجاست و کِی؟
  اسم هر سه تاشون همزمان درحال تایپ بودن رو نشون می ده و پیام هر سه با هم می رسه:
- کدوم گوری بودی گوساله؟
چه اتحادی! هر سه نفر یه جمله رو نوشتن! می دونم الان دقیقا قیافه هاشون چه شکلیه و دارن حرص می خورن؛ پس یه لبخند روی لبم می نشونم و تایپ می کنم:
-  دنبال فوضول می گشتم... خف بمیرین بابا درست جواب بدین. کی و کجا؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:49 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_6

 

ایمان در حال تایپه و چند ثانیه بعد پیامش می رسه:
- تو بگو سیا.
سیاوش شکلک خنده می فرسته :
- به من چه، ماهی تو بگو.
حالا می دونن من عاشق ورزش و کوهنوردیم دارن اذیت می کنن. لبخند روی لبم پر رنگ تر می شه و می نویسم:
- بی شرفا یکیتون جواب بدین دیگه.
بازم سکوت و کسی جواب نمی ده، با این هماهنگی از قبلشون عصبیم می کنن:
- هوی یابو مگه با تو نیستم؟ جواب بده دیگه.
عادت دارن به این مدل حرف زدنم و بالاخره بعد از پنج دقیقه هر سه تاشون شروع می کنن به تایپ و چند ثانیه بعد هر کدوم فحش های رنگاورانگ مخصوص به خودشون رو تقدیمم می کنن و در آخر بالاخره ماهان به حرف می آد:
- جمعه، بابا کوهی.
لبخندی روی لبم که از نا امیدی ماسیده بود دوباره جون می گیره:
- می میردی از اول بگی این رو؟! دو ساعته علافمون کردی.
شکلک خنده می فرسته:
- وقتی وسط برنامه ول کردی رفتی حقت نبود اصلا خبرت کنیم.
با شنیدن صدای خداحافظی مادربزرگ، از روی زمین بلند می شم و بعد از پرت کردن گوشیم روی تخت، از اتاقم خارج می شم. با چند قدم خودم رو به سالن می رسونم و تکیه به اپن منتظر مامان می مونم.

چند ثانیه بعد از شنیدن صدای بسته شدن در حیاط، مامان وارد خونه می شه و با گرفتن نگاهش ازم به سمت آشپزخونه می ره. می دونم بخاطر کار هام از دستم ناراحته و حالا هم که معلومه مادربزرگ کلی پرش کرده. دنبالش می رم و با اخم های در هم رفته می گم:
-  مادر جون چی می گفت؟ چرا صاحب خونه جوابمون کرده؟ وقتی اجاره ش رو به موقعه می گیره، دیگه چه مرگشه؟ 
استکان های کثیف رو به دست می گیره و مشغول شستنشون می شه و با صدای دلخوری می گه:
- همه چیز که اجاره نیست بچه جون!
کنارش به سینک تکیه می دم:
- پس چی؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:48 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 102 صفحه بعد