caferomanenteza r

caferomanenteza r ,

بسم رب الکعبه*

#من_پسرم

#قسمت_1


#آهی 


رو به روی جسد بی جون دختر روی پا می نشینم و هم چنان که نگاهم به چشم های باز مونده شه می گم:
- چی شد سام؟
جام شرابش رو سر می کشه و قهقه مستانه ش توی اتاق می پیچه:
- خلاف قوانین عمل کرد.
دستی به چشم های دخترک بیچاره می کشم و پلک هاش رو روی هم می ندازم و با فشار دستم به سر زانوهام سر پا می ایستم:
- چرا یه فرصت بهش ندادی؟ می ذاشتی خودش رو نشون بده بعد تصمیم می گرفتی.
شراب داخل جام رو توی صورتم می پاشه و  توی همون عالم مستی عصبی می شه:
- نگفتم دخالت ممنوع!
پوفی می کشم و سرم رو به طرفین تکون می دم:
- باشه رئیس. من می رم به بقیه کارها برسم، هر وقت حالت خوب شد خبرم کن.
بی خیال سام برای رسیدگی به کار بچه ها، به سمت پیست اتومبیل رانی می رم؛ نمی خوام اتفاقی که برای سرینا افتاد برای بقیه شون هم بیفته. سام با هیچ کس شوخی نداره؛ هیچ کس.

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:53 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_2

 

#کیا


با رسیدن به ارگ کریم خانی و دیدن فضای سبزی که با روح و روان آدم بازی می کنه؛ موتور ها نزدیک فضای سبز پارک می کنیم و به سمت چمن ها می ریم. نگاهی به ارگ کریم خانی می ندازم که در زمان خودش امنیت بالاش زبانزد بوده؛ هنوز چشمم به عظمت ارگه و به هنر و هوش ایرانی فکر می کنم که سیاوش با سینی آب هویچ بستنی ها رو به روم می ایسته و با قیافه آویزونش می گه:
- کوفتتون بشه؛ موجودیم ته کشید.
بلافاصله بعد از گفتن این حرف صدای خنده جمع چهار نفره مون به هوا شلیک می شه و نگاه آدم های اطراف با تعجب بهمون حمله می کنه.
نی رو دهنم می ذارم  و شروع می کنم به مک زدن. بین خوردن، ایمان محکم می زنه پس کله م که نی بستنی به سقف دهنم می خوره و سریع با حس درد از دهنم فاصله ش می دم. مشتی به بازوی ایمان می کوبم و می گم:
- کرمولیسم داری پسر؟
هرهر می خنده و درحالی که داره به موتورش تکیه می ده، دستش رو توی هوا نیم چرخی می زنه و می گه: 
-  تقریبا یه چیزی تو همون مایه ها.
نگاه تاسف باری بهش می ندازم و دوباره مشغول خوردن می شم.
هنوز آب هویج بستنیم نا نصفه نرفته که گوشیم زنگ می خوره .نگاهی به صفحه گوشیم می ندازم و چند قدم از بچه ها فاصله می گیرم. دستم رو روی صفحه گوشی می کشم:
- سلام مامان.
- سلام، کی می آی؟
- معلوم نیست؛ چطور مگه؟
با تحکم می گه:
- مامان بزرگت اومده می خواد ببینتت، زودتر بیا.
و این حرف یعنی باید برم خونه بدون چون و چرا.
بدون هیچ بحث اضافی می گم:
- باشه، می رسونم خودم رو .
آب هویج نصفه رو بی خیال می شم و هم زمان که توی سطل زباله کنار دستم پرتش می کنم، رو به بچه ها می گم:
- خب بچه ها خوش گذشت ولی من باید برم.
از اینکه می خوام اینقدر زود برگردم، هر سه نفر متعجب می شن و سیاوش نمی تونه تعجبش رو پنهان کنه:
- چی شد؟ اسمت برای سربازی دراومده که اینقدر هولی؟ 
 عینک آفتابیم رو از پیراهنم جدا می کنم و حین زدنش به چشم هام می گم:
- نه، مامانم زنگ زده باید برگردم خونه .
چند قدم ازشون دور می شم که بین خداحافظی سیاوش و ایمان، صدای کلافه ماهان به گوشم می رسه:
- بیخی بابا. تو کی می خوای دست از پاستوریزه بودن برداری؟ آزاد باش پسر .
همون جوری که پشتم بهشونه دستی تو هوا به معنای خفه بابا، براش تکون می دم و سوار موتورم می شم.
 با پیچوندن سویچ  سرعت می گیرم و وارد خیابان اصلی می شم. از بین ماشین ها لایی می کشم و با ویراژ دادن های پیاپی ربع ساعت بیشتر طول نمی کشه که به خونه برسم.
 با گرفتن فرمون موتور وارد حیاط خونه می شم. به محض ورودم بوی خاک نم خورده باغچه توی بینیم می پیچه و باعث می شه با بستن چشم هام نفس عمیقی بکشم.
 

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:52 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_3

 

کیا


بعد از پارک موتور، نگاه از درخت هلویی که تازه شکوفه زده می گیرم و وارد خونه می شم. با باز و بسته کردن چشم هام نفسی تازه می کنم و با قدم گذاشتن توی سالن اولین چیزی که جلوی چشمم می آد مادر بزرگمه که به پشتی تکیه داده. با شنیدن صدای پام به سمتم برمی گرده.  هم زمان که دارم سلام و احوالپرسی می کنم به طرفش می رم. جلوی پام بلند می شه و سفت بغلم می کنه. چند دقیقه گذشته ولی هنوز توی آغوشش اسیرم و رهام نمی کنه .
صدای گریه ش رو که می شنوم از خودم جداش می کنم و بازوهاش رو توی دستم می گیرم:
- چی شده؟ مادر جون چرا گریه می کنی؟
هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک هاش نمی کنه و خیره به صورتم می گه :
- یه لحظه که دیدمت فکر کردم حمیدم اومده دیدن مادرش.
اشک هاش بی محابا از چشم هاش سرازیر می شن و مادر بزرگ فقط به قیافه و هیکلم خیره شده و قصد نداره نگاهش رو ازم بگیره. مامان رو صدا می زنم که یه لیوان آب بیاره و خودم هم سرم رو پایین انداخته به سمت اتاقم پا تند می کنم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم مامان لیوان آب به دست از آشپزخونه خارج می شه. هم زمان که داره اشک هاش رو با گوشه روسریش می گیره می گه :
- برو لباست رو عوض کن تا اذیت نشه.
نگاهم لحظه ای چشم های اشکی مامان رو رصد می کنن و بدون هیچ حرفی وارد اتاق می شم . دستکش های مخصوص موتور سواریم رو که تا وسط انگشت هام بیشتر نیست رو در می آرم و پرتش می کنم گوشه اتاق. 

با برداشتن لباس هام وارد حموم می شم تا بعد از اون همه موتور سواری و عرقی که نشسته روی تنم یه دوش بگیرم. روبه روی آینه حموم نگاهی به خودم می ندازم. موهای مدل سون، چشم های قهوه ای، ابروهای پر پشت و قهوه ای که فقط کمی تمیز شده، ترکیب صورت تقریبا مردونه و هیکلم هم مردونه و چهار شونه. چهارشونه بودن و ته چهره مردونه م رو از پدرم به ارث بردم؛ پدری که با یه تصمیم اشتباه توی چند ماهگی از دستش دادم و چیزی ازش نمی دونم به جز یه اسم و چند تا عکس.
حمید سبحان دانشجوی سال پنجم پزشکی که با یه تصمیم نا به جا خودش رو  از بین برد و زن و بچه ش تک و تنها موندن توی این دنیای بی رحم. دنیای نامرد، دنیایی که پر از سیاهیه و همه رو به سمت سیاهی و تباهی می کشه.
 زیر دوش آب قرار می گیرم و با نشستن قطرات آب روی بدنم چشم هام رو می بندم و فکرم رو از آدم ها و اتفاقات گذشته و اطرافم آزاد می کنم. دیگه کسی برام ارزش نداره، شاید یه زمانی می خواستم دلیل کار پدرم رو بدونم ولی الان دیگه برام هیچ اهمیتی نداره! یعنی فقط پدرم نیست، دیگه دلیل کارهای هیچ کس برام  مهم نیست.
 با پوشیدن شلوار و تیشرت از حموم خارج می شم و دوباره توی آینه به خودم نگاه می کنم. هر چی بیشتر نگاه می کنم کمتر تفاوتی رو حس می کنم و هنوز هم همون کیایی که بودم هستم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 102 صفحه بعد